جدول جو
جدول جو

معنی دریا لب - جستجوی لغت در جدول جو

دریا لب
ساحل دریا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دریادل
تصویر دریادل
مرد بسیار بخشنده و باگذشت، دلیر
فرهنگ فارسی عمید
(دَرْ)
دریا را گویند که به عربی بحر خوانند. (برهان). دریا. (جهانگیری) :
عدیل ماهیان باشم به دریاب
که همچون ماهیم همواره در آب.
(ویس و رامین).
دل و جان هرکس چنان غم گرفت
که ماهی به دریاب ماتم گرفت.
اسدی.
موش را موی هست چون سنجاب
لیک پاکی نیابد از دریاب.
سنائی.
تو حل خواهی شدن در آب معنی
اگر هستی یقین دریاب معنی.
عطار (از جهانگیری).
بحر است و حباب و آب دریا
آن بحر درین حباب دریاب.
شاه نعمت الله ولی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ کَ)
سخی و جوانمرد. (ناظم الاطباء) :
از کف ساقیان دریا کف
درفشان گشت کامهای صدف.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
قابل درک. دریافتنی. دریابیدنی:
جنّاب و گرو بستی دی با من و کردیم
هر شرط و وفاقی که بود واجب و دریاب.
لامعی گرگانی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 10)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ دِ)
دارندۀ دلی همانند دریا در بخشندگی. سخت سخی. (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از سخی و کریم. (آنندراج). جوانمرد. (شرفنامه). صاحب جود و کرم و بخشش. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). باسخاوت. صاحب کرم:
ردی دانش آرای یزدان پرست
زمین حلم و دریادل و راددست.
اسدی.
سعد ملک آن وزیر دریادل
کف راد تو ابر پرژاله.
سوزنی.
ای که در ملک سیادت خسرو دریادلی
مفخری بر عترت مختار و بر آل ولی
هر حدیث از لفظ تو درّی است از دریای لفظ
از دل دریا برآید در و تو دریادلی.
سوزنی.
صدر دریادل نظام الدین که باشد از قیاس
پیش دریای دل بی غدر تو دریا غدیر.
سوزنی.
سوزنی در سلک مدح خسرو دریادل آر
هرچه در دریای خاطر لؤلؤی داری نثیر.
سوزنی.
مفلس دریادل است امی داناضمیر.
مایۀ صد اولیاست ذرۀ ایمان او.
خاقانی.
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دریادلی بجوی و دلیری سرآمدی.
حافظ.
دگر کریم چو حاجی قوام دریادل
که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد.
حافظ.
شاه و گدا به دیدۀ دریادلان یکیست
پوشیده است پست و بلندزمین در آب.
صائب.
اشک دریادل ما گرد جهان می گردد
آب از قوت سرچشمه روان می گردد.
صائب (از آنندراج).
، دلیر. شجاع. پردل:
بس شگفتی نیست گر بر ژرف دریا بگذرد
لشکری کو را بود محمود دریادل دلیل.
فرخی.
خسرو غازی سر شاهان و تاج خسروان
میرمحمود آن شه دریادل دریاگذار.
فرخی.
چو دارای دریادل آگاه گشت
که موج سکندر ز دریا گذشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ)
آنکه لب دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ دِ)
چگونگی و صفت و حالت دریادل. جوانمردی. سخاوت. بخشندگی. کرم. جود. بخشش:
ز دریادلی شاه دریاشکوه
نوازش بسی کرد با آن گروه.
نظامی.
آب رخ مرد ز دریادلیست
حاصل درویش ز بی حاصلی است.
خواجو.
، دلیری. شجاعت: و صیت حدیث دریادلی و زبردستی ایشان بر روی زمین منتشر. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 31) ، کنایه از پاکی با استقلال مزاج و صبر در شداید. (از لغت محلی شوشتر خطی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دریا بگ
تصویر دریا بگ
رئیس دریا امیر البحر دریا سالار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریا بر
تصویر دریا بر
طی کننده دریا، دریا گذار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریا گر
تصویر دریا گر
ملاح کشتیبان، دریا کار
فرهنگ لغت هوشیار
قسمتی از آب که از هر طرف بخشکی محاط است و بدریا یا اقیانوس راه ندارد دریای کوچک دریااک بحیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریا دل
تصویر دریا دل
دارنده دلی همانند دریا در بخشیدگی، سخت سخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریا دلی
تصویر دریا دلی
سخاوت بخشندگی، دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریا ژه
تصویر دریا ژه
دریا چه
فرهنگ لغت هوشیار
آب زیادی که محوطه وسیعی را فرا گرفته و باقیانوس راه دارد بحر. یا دریای اخضر اخضر، (تصوف) هستی وجود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریا کش
تصویر دریا کش
شرابخواری که دیر مست شود
فرهنگ لغت هوشیار
شجاع، خونسرد
فرهنگ گویش مازندرانی
ساحل دریا
فرهنگ گویش مازندرانی